شعر بسیار زیبا ( به یاد حبیب)

خرچنگهای مردابی ( به یاد حبیب)

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار را برای من کمال پرست

هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست

به تنگ چشمي نامردم زوال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

شاعر محمد علی بهمنی

پ . ن : یادی کنیم از حبیب محبیان که به راستی این شعر را زیبا اجرا کرد . ( خدا رحمتش کنه)

پ . ن 2 : چی شد بعد مدت ها مطلبی نوشتم خودمم نمی دونم .....

اهمیت کتاب و کتابخوانی

حکایت دانشجو و استاد

یک دانشجوی افغانی ميگفت زمان تحصيلم در سوئيس با يكی از اساتيد دانشگاهمون رفتيم كافه نزديك دانشگاه تا قهوه بخوريم.

حرف از حكومت و اوضاع بد افغانستان شد كه استادم حرف جالبی زد كه همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فكر نكن برای كشورها قرعه كشی كرده اند و مردم سوئيس به خاطر شانس خوب اين حكومت گيرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به اين روز افتادند، بلكه هر ملتی حكومتی كه سزاورش هست رو ميسازه و اتفاقا مردم سوئيس حقشون داشتن حكومتی اينچنين هست و افغان ها هم لياقتشون بيشتر از اينی كه دارند، نيست.

دوستم ميگفت: كمی احساس تحقير كردم، به همين خاطر پرسيدم: افغان ها چه كاری بايد انجام دهند تا تغيير كنند؟

استاد فنجون قهوه رو از كنار دهانش پائين آورد و لبخندی زد و گفت:

هر سوئيسی در سال 10 كتاب ميخواند، تو اگر يك افغانی را ديدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم كشورت سالی يك كتاب بخوانند كشورت تغيير خواهد كرد.

این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است.

قانونی داریم که همیشه صادق است:

""ما به محیط مان عادت می کنیم""

اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند

واصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی.

ازکتاب:یکروز را 365 بار تکرار نکن

پ.ن : خدایی هیچ چیز لذت خوندن یک کتاب خوب و مورد علاقه را نداره ... البته اونم کتاب کاغذی نه E BOOK و...

 

آزادی بیان

سانسور

دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد  ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم..
راست گفتند  می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی  آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
ازمن!  "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ئ خفاشان !!
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
 کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
 من دگر خسته ام از این تب و تاب .
 تو بیا و بنویس
  .

پ . ن : حکایت غریبی است این سانسور . فکر کن مطلبی بنویسی و ۲۴ ساعت بعد برات پیام بیاد یا پاکش کن یا مسدود خواهی شد .... پیش آمده براتون ... واسه من که پیش نیامده !!!!!!!!

- به قول دوستی تشکیل گروه تو واتس آپ ، وایبر  و ... بهنره ......؟؟؟؟؟؟!!!!!!

سوال از مردم دنیا

سوال از مردم دنیا

از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال از اين قرار بود:

نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟

و جالب اینکه كسي جوابي نداد

چون

در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟

در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟

و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟

 

اینجا تهران است !!!!

اینجا تهران است !!!!

صدای بوقهای مکرر، گوشهایت را به ستوه آورده. یک آن، نفس کم می آوری. نفسهایت یخ کرده و ضربان قلبت به مثابه طبل بزرگی که در سینه می کوبد آزاردهنده شده است.
خشونت همیشه سیلی داغی بر صورت نیست. سیاهی پای چشم نیست. کبودی بازو نیست. خشونت گاهی همین بوقهای ممتد است و خراشیدن روح و روان یک زن و ایجاد ناامنی روانی به جرم چند قدم پیاده رفتن ساده در پیاده روهای عمومی شهر...

اینجا تهران است. قلب تپنده ی ایران. یک شب پاییزی و یک زنی که چند قدمی را مجبور است در ساعات ابتدایی شب، پیاده برود.ساعت نزدیک 9 شب است. تاکسی آخرین بریدگی اتوبان را رد می کند و از او خواهش می کنی که همینجا پیاده ات کند.اگر بخواهد تا خروجی بعدی برسد، یکساعت دیگر در ترافیک ممتد دیرگاهی گرفتار خواهی شد. از اینجا تا خانه 8 دقیقه پیاده بیشتر نیست.

پیاده می شوی و با هیجان و عجله وارد حاشیه ی باریک کنار اتوبان می شوی و تند و تند گام بر میداری. خسته و کوفته، با کوله سنگینی که به دوش داری از حاشیه سنگی و باریک، سرازیری نفس گیر را آرام آرام بالا می روی. نزدیک خانه هستی و آنقدر ساختمانهای بلند و چراغهای ریز و درشتشان چشمک می زنند و آنقدر خیابان روشن است که احساس شب بودن را از یاد می بری.هنوز چند قدمی بیشتر نرفته ای که بوقهای ممتد ماشینهای در حال عبور از کنارت، به تعجب وامی دارندت.
چند قدم دیگر می روی. دیگر مطمئن می شوی که بوقها در حین رد شدن از کنار تو ممتد و کشدار می شود و صدای ترمز مکرر ماشین ها از همین بیخ گوش توست.دستهایت را محکم تر توی جیبهایت هل می دی و دندانهای یخ کرده ات را روی هم فشار می دهی و سرت را زیر می اندازی و گامهایت را تندتر و تندتر بر می داری. صدای بوقهای مکرر، گوشهایت را به ستوه آورده. یک آن، نفس کم می آوری. نفسهایت یخ کرده و ضربان قلبت به مثابه طبل بزرگی که در سینه می کوبد آزاردهنده شده است.
یک لحظه می ایستی تا نفسی تازه کنی و در همین حین برمی گردی تا از پشت سرت شهر را در سراشیبی پرنورش نظاره گر باشی. ماشین بعدی با سرعت از راه می رسد و همینطور که تک بوقهای مکررش ادامه دارد روبرویت می ایستد. توجهی نمی کنی. به سمت جنوب شهر می ایستی و چراغهای پرنور و کم نور شهر را نظاره می کنی.
صدای فریاد کشداری توجهت را جلب می کند. داخل ماشینی که روبرویت ایستاده سری خم شده و طوری که صورتش را به زحمت در تاریکی داخل ماشین می بینی مردی حدود 50 ساله تکرار می کند خانم خانم...
متحیر از حرکات و اشاراتش سریع راهت را ادامه می دهی و تندتر گامهایت را برمی داری با سرعت کم شروع می کند در امتداد گامهای تو حرکت کند. یک لحظه ترس در دلت می افتد و با خودت می گویی خوبست این جوی بزرگ آب بین پیاده رو و اتوبان هست... صدای مرد قطع نمی شود... خانم به خدا قسم اگر قصد مزاحمت داشته باشم فقط می خواهم کمکتان کنم...
گامهایت را تندتر برمیداری... بوقهای ماشین پشت سر ماشین مزاحم، باعث می شود ماشین ناامید شده از کنارت با صدای گاز عجیبی از کنارت عبور کند. اسامی ماشینها را بلد نیستی. اما تا آنجا که می فهمی از ماشینهای معمولی نیست. اصلا معمولی نیست. ماشین بعدی بوقهایش ممتدتر است با دوسه جوان سرحال داخلش. آنقدر سر و صدایشان و باهم حرف زدنهایشان زیاد است که متوجه نمی شوی چه می گویند. سرت را زیر انداخته و همچنان تند و تند به مسیرت ادامه می دهی... ماشین بعدی کمی جلوتر می ایستد با چراغهای چشمک زن.
ماشین بزرگ و زیبایی است از نزدیکش که رد می شوی در سمت پیاده رویش باز می شود تصور میکنی کسی میخواهد پیاده شود اما می بینی که راننده محکم روی صندلی کناریش خم شده تا در را باز نگه دارد... ابروهایت ناخوداگاه توی پیشانیت باقی می ماند و گامهای سرد و یخ کرده ات تندتر از قبل پیش می رود. مرد صدا می زند خانم... خانم... یک سوال دارم چرا توجه نداری... بیا بالا بد نمی گذره !!!!
چشمانم می سوزد... گلویم احساس تورم دارد... وارد خانه که می شوم در را آرام می بندم و پشت در همانجا روی زمین می نشینم و سرم را میان دستانم نگه می دارم و به فکر فرو می روم...به امید روزی که حرمت ها برای همه گرامی داشته شوند.

اینجا تهران است .....

پ. ن : راستی چی می شه گفت ؟!!!!!

حکایت تربیت صحیح

حكايت تربیت بدون چوب تر

خاطره ای تاثیرگذار از دکتر آرون گاندی، نوه مهاتما گاندی در زمینه تربیت و تاثیر، رفتار عاری از خشونت در زندگی فرزندان نقل می کنیم. این خاطره، نمونه ای جالب و عاری از خشونت والدین در تربیت فرزندان را نشان می دهد.

آرون می گوید: شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ا ی که پدربزرگم در فاصله هجده مایلی دوربان- افریقای جنوبی، نزدیک کارخانه تولید قند و شکر، تاسیس کرده بود، زندگی می کردیم. ما آن قدر از شهر دور بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم، زیرا می خواست در کنفرانس یک روزه ای شرکت کند. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و پدر نیز چند کار از من خواست که انجام دهم، از جمله بردن اتومبیل به تعمیرگاه برای سرویس و ...وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت ۵ همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم. بعد از آن من شتابان کارها را انجام دادم و فرصت را غنیمت دانسته، مستقیما به نزدیکترین سینما رفتم.من آن قدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت ۵/۳۰ بود که قرار پدرم یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی که پدرم منتظر بود، رفتم. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.پدرم با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟ آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و به همین خاطر گفتم: اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم. ولی متوجه نبودم که پدرم قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود.نگاهی به من کرد و گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده تا به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.پدرم با آن لباس و کفش رسمی در میان تاریکی، جاده تیره و تار و بس ناهموار را پیاده در پیش گرفت. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدت پنج ساعت و نیم پشت سر پدرم اتومبیل می راندم و او را که به علت دروغ احمقانه ی من غرق ناراحتی و اندوه بود، نگاه می کردم.

همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.

بیشتر اوقات درباره آن واقعه فکر می کنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که بقیه ى پدران فرزندانشان را تنبیه می کنند، تنبیه می کرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا می گرفتم؟تصور نمی کنم با آن روش های مجازاتی متاثر می شدم. اما این عمل ساده و عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است. گویی همین دیروز رخ داده است.

این است قدرت رفتار عاری از خشونت

نظر شما چیست؟

آخرین آغوش

آخرین آغوش

امروز تو نت گردی هام تو یکی از سایت های خارجی به تصویری برخوردم که خیلی ناراحتم کرد ، جریان مربوط می شه به ریزش ساختمان تولیدی در شهر داکا کشور بنگلادش ، اسم آخرین آغوش به این تصویر می آید .

این تصویر سر و صدای زیادی در کشورهای دنیا راه انداخته ، این عکس را تسلیما اختر - یک عکاس بنگلادشی- گرفته است و یک زوج قربانی حادثه را نشان می دهد.خون مثل اشک از چشم های مرد جاری است، قسمت پایین بدنشان در آوار دفن شده است، با این همه برای آخرین بار یکدیگر را در بر گرفته اند. صدها نفر در این حادثه زیر آوار ماندند و جان دادند .

پ . ن : خدایا هیچ کسی از حکمتت سر در نمیاره ولی راضی هستیم به اونچه که برامون مقدر کردی فقط ای کاش آمرزیده از دنیا بریم .....

اعتیاد ناخواسته

داستان اعتياد ناخواسته

چندی پیش دختر جوانی با مراجعه به کلانتری 148 انقلاب تهران ماجرای عجیبی را پیش روی پلیس قرار داد که تازگی داشت. دختر 21 ساله در تحقیقات گفت: می خواستم به دانشگاه بروم که سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناری ام نشسته بود خیلی باکلاس و شیک به نظر می رسید، دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم می شود خوشحال شدم. می گفت دستمال ها بی خطر هستند و هر شب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد و خواست شماره موبایلش را داشته باشم و اگر دستمال ها تاثیر خوبی روی صورتم گذاشتند با وی تماس بگیرم تا سفارش بدهد از اروپا برایم بیاورند. همان شب دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حس خوبی به من دست داد. از آن به بعد هر شب این کار را می کردم. یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمال ها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمال ها را به من فروخت.دختر دانشجو گفت: هر شب مرتب دستمال ها را استفاده می کردم و اگر آنها را به صورتم نمی گذاشتم نمی توانستم بخوابم و نیمه های شب از خواب می پریدم. اصلا تصور نمی کردم که معتاد دستمال ها شده ام. رفته رفته وقتی از دستمال ها استفاده نمی کردم خمار و خواب آلود می شدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال می کرد ترسیده بود، طوری حرف می زد که انگار مطمئن است من مواد مصرف می کنم اما نمی پذیرفتم. هر بار با فریماه تماس می گرفتم قیمت دستمال ها را چندین برابر بالا می برد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هر هفته وقتی با فریماه تماس می گرفتم چون می دانست وابستگی شدیدی به دستمال ها دارم قیمت را بالاتر می برد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بی تابی های من شده بود خانواده را در جریان قرار داد. اصرار داشتند آزمایش بدهم. من تصور نمی کردم چنین جواب عجیبی بشنوم، به خاطر همین پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود.در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «ال سی من» وجود داشت که از راه پوست و دستمال های مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید می دانم چه بلایی بر سر من آورده است تماس را قطع کرد و از آن به بعد گوشی اش خاموش است. من از این زن که می تواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم». ماموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو به بررسی های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال سی من» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است.ماموران دریافتند که فریماه با اطلاع از اینکه دستمال ها اعتیاد آور هستند، سوار اتوبوس  یا مترو به جذب مشتری از میان دختران جوان پرداخته و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند ابتدا با قیمت های پایین دستمال های «ال سی من» را در اختیارشان گذاشته سپس با اعتیاد طعمه هایش پول زیادی به جیب می زند.

پ . ن : گفتم این موضوع جهت اطلاع بد نیست که خبر داشته باشید .

 

نیمه شعبان

 

مژده اي دل که شب نيمه شعبان آمد

بر تن مرده و بي جان جهان جان آمد

بانگ تکبير نگردرهمه عالم بر پاست

همه گويند مگر جلوه يزدان آمد

اززمين نوربه بالا رود امشب زيرا

نور خورشيد امامت همه تابان آمد

قائم آل محمد (عج)گل گلزار رسول

حجه بن الحسن (عج)آن مظهر ايمان آمد

پ . ن : این عید را به همه دوستان تبریک می گویم .

 

برنده اصلی مردم بودند

مشارکت بالای ۷۰ درصد مردم نشان داد به رغم مشکلات اساسی هنوز مردم دلشان برای کشورشان می تپد. درود بر شما .

 

پ . ن : در ضمن بنده طرفدار آقای روحانی بودم و خوش حالم امیدوارم بتونه در کارش موفق باشه ... خدا یارش

حکایت نقطه گذاری وصیت نامه

حکایت نقطه گذاری

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

 (تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد : 

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

 پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

 «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

 نكته اخلاقی: 

به واقع زندگی نیز این چنین است‌:

 او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست .

 پ . ن : امیدوارم نقطه گذاری های زندگیتون را قشنگ انجام بدبد !!!!!

با ربط : دیر سر زدن و پست دادن بنده را به بزرگی خود ببخشید این روزها سرم شلوغه !!!

معجون عشق

                                                       داستان معجون عشق

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتروبهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است .

پ.ن : قابل توجه همه عروس های دنیا که فکر می کنند مادر شوهر لولو است ....

با ربط : روز مادر و روز معلم را به همه دوستان تبریک می گم شرمنده که نبودم و نیامدم و تبریک نگفتم ....

بعدا نوشت : حکایت را که خوندید به اون نکته هایی که قرمز و پر رنگ نوشتم کمی فکر کنید .

 

روزهای آخر سال

روزهای آخر سال

یه چند تا دعای خودمونی و حرف دل دارم .

خدایا تو این روزهای آخر سال هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه اش نکن .

هیچ دستی رو خالی نزار .

هیچ سفرهای رو خالی نزار .

هیچ خانه ای رو بی پدر نکن .

هیچ بچه ای رو بی مادر نزار .

یه کاری کن همه لا اقل واسه یه شب هم که شده بخندن .

هیچ دلی رو نزار بشکنه .

اینم یه شعر از حمید مصدق کتابش رو یکی از بهترین دوستام بهم هدیه داد .

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه من

در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه زاینده اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی برآب

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود

پ.ن : سال نو پیشاپیش مبارک

حکایتی جالب

                                                          حکایتی جالب

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟

گفت: می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.

پرسيدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند، چه ؟

گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خودمان بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
پ.ن: پس نتیجه می گیریم که ما ایرانی ها از خیلی قدیم ها هوای هم را داشتیم !!!!!!!!

حکایت کوتاه من : بعد از کلی خرید برای اهل و عیال خودمان را راضی کردیم دو عدد شلوار خوب با قیمت های این روزگار برای خودمان بخریم (هر شلوار ۹۵۰۰۰ تومان ) از آنجا که شلوارها بلند بودند آن ها را توسط زن داداش خود به خیاطی فرستادیم برای کوتاه کردن به صورت فابریک فردا که از مدرسه به خانه امدم دیدم خانمم ناراحته گفتم چی شده گفت یکی از شلوارات رو خیاط خراب کرده نگاه کردم دیدم حدود یه وجب از بالاتر برش داده و کوتاه کرده و نکته جالب اینه که بعد متوجه سوتی شده و دوباره شلوار را وصله زده داده ..... منو بگی اصلا ماندم گقتم اگه یه معذرت خواهی می کرد یه حرفی یعنی چی شلوار را وصله کرده داده یعنی من اینو بپوشم !!!! از زن داداش پرسیدم گفت خیاط گفته خسارت می دم بعد که قیمت را گفتم گفت یک ساعته دیگه بیا رفتم گفت مدل دادم بهش خوبه !!!!! بگذریم به خیاطی مراجعه کردم بی سلام و علیک گفتم مرد مومن تو خودت از این شلوارهای مدل دار زیاد می پوشی فک کنم گفتم اگه می گفتی خراب کردم و شرمنده بی خیال می شدم ولی الان نمونه این شلوار را می خواهم .... الان که دارم این را تایپ می کنم دو روز گذشته و می خواهم بروم ببینم این خیاط مدل دار چه کرد شلوار برای من گرفت یا نه !!!!!

نتیجه اخلاقی داستان من :

۱- شلوار گرون نخرم !!!!

۲- اصولا شلواری بگیرم که اندازه باشه اگه بلند بود تا بزنم ندم خیاطی .

۳- اصلا شلوار مدل دار مدل اون خیاطه با وصله از پایین خوبه بپوشم .

۴- برم روی خیاط را ببوسم و بگم من اشتباه کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزهای کنار آمدن با همه چی !!!!!

کنار میاییم !!!!!!!!

سلام به همه دوستان خوب و قدیمی و جدید مشکلات کاری و شغلی انقدر زیاد شده که هراز چند گاهی یکی از دوستان غایب می شه و پست دیر می ده این بار هم نوبت من بود ... این روزها سرم حسابی شلوغه کار و ... است ... اسم این پستم را گذاشتم روزهای کنار آمدن .... راستی دقت کردید این روزها چقدر آروم داریم با همه چی کنار می آییم با هر چی که فکرش را کنی با قیمت خودرو قبلا می گفتن دلال ها گرونش کردن بعد که قیمت های رسمی ایران خودرو اومد بیرون دیدیم بله ..... خلاصه با همه چی داریم نم نم کنار می اییم اصولا مردم خوبی هستیم با قیمت نان ... گوشت ... مرغ ... تخم مرغ ..... قطعات کامپیوتر اوه اوه .... و هزار اوه اوه دیگه .... با صحبت های تو مجلس با دعوای روسای قوه مجریه و مقننه ..... کنار می آییم با فیلم مستند از تهران تا قاهره با همه چی کنار می اییم با بی معرفتی های دوستان که ادعا زیاد دارن ولی بعد می فهمی چی بودن این اوه اوه اوه اوهش از همه بیشتره ..... چند تا دعا می کنم برای همه دوستان و خودم ....

خدایا عاقبت ما را ختم به خیر کن !!!!!!!!!!

خدایا چشمان ما را باز کن !!!!!!!!!!

خدایا تو این وانفسا کسی را درگیر بیمارستان و اماکن دولتی نکن !!!!!!!!!!!

خدایا ما را بازیچه دست کسی قرار نده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعدا نوشت : این پست چندین روزه به صورت موقت ثبت شده الان تاییدش کردم .

شعر گرگ درون

گرگ درون

این شعر استاد فریدون مشیری از اون شعرهای مورد علاقه من هست . شما هم بخونید با حال و روز این روزگار ما بی ربط نیست !!!!

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

پ . ن : این شعر از نظر معنا و مفهوم خیلی جالبه می دونم اکثرا این شعر را شنیده اند ولی خواندن مجدد آن هم خالی از لطف نیست مخصوصا این قسمت در جوانى جان گرگت را بگیر - واى اگر این گرگ گردد با تو پیر-روز پیرى گرکه باشى همچو شیر-ناتوانى در مصاف گرگ پیر.

حکایت فرزند شهید

فرزند شهید مصطفی احمدی روشن

وقتی تو سایت های خبری تصویر فرزند شهید احمدی روشن را دیدم که این بچه در حال دیدن فیلم مستند پدرش اشک می ریزه خیلی متاثر شدم ... راستی به کدام گناه باید این دانشمند هسته ای ناجوانمردانه کشته می شد .... آیا گناهش دانشمند بودنش بود ...  این جور مواقع حالم از امریکا و اسرائیل بهم می خوره ....

شهيد احمدي روشن صبح چهار شنبه 21 دي ماه 90 بر اثر انفجار يك بمب مغناطيسي در خودروي خود در ميدان كتابي ابتداي خيابان گل نبي تهران بدست عوامل استكبار به شهادت رسيد. وي دانشجوي دكتراي دانشگاه صنعتي شريف و از نخبگان اين دانشگاه به شمار مي رفته است. اين شهيد كه به عنوان استاد دانشگاه نيز فعاليت مي كرد داراي چندين مقاله ISI به زبان هاي انگليسي و فارسي بوده است.

 از شهيد احمدي روشن يك فرزند به نام "علي" به يادگار مانده است.

پ . ن : روحش شاد و یادش گرامی و راهش استوار . فاتحه الصلوات

هیچستان - به یاد سهراب

به یاد سهراب

یک نفر از پس پرچین خیال

با صدایی لرزان

داد میزد سهراب ٬

                        که کجا پنهانی ؟

                        پشت هیچستانی ؟

جان سهراب بیا

نفسی روشن کن

نفسی ساده تر از پیچش باد

وای بر این همه یاد ... !!

تو خودت میگفتی

" خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد "

خواهم آمد و پیامی که پر از بوی خوش قاصدک است ٬

بی هوا دست خدا خواهم داد !!

...

سالها باز گذشت

ثانیه ثانبه فردا فردا

خبری از گذر عمر نشد

و من اینجا ماندم ...

در پس خاطره ها !

آی سهراب بگو :

نان و ریحان چه زمان می ارزد ٬

                                         در پس این همه درد ؟

چه کسی غصه ی فردا دارد ٬

                                        زیر این سایه سرد ؟

آی سهراب بیا

تو نرو از این شهر

پشت این هیچستان

جز دو خط ویرانی

خبری نیست که نیست ... آی سهراب بیا   .... آی سهراب بیا 

پ . ن : این روزها وقتی اس ام اس های طنزی که برای دکتر شریعتی ساختند می شنوم دلم می سوزه !!! چقدر بعضی از ما ایرانی ها آسون به مفاخرمون حمله می کنیم !!!

باربط : تا چندی قبل جملات زیبای دکتر در گوشی ها پیامک می شد نمی دونم چه جریانی پشت پرده هست که الان فقط این اندیشمند بزرگ به سخره و تمسخر از سخنانش یاد می شه !!!!

با ربط ۲ : و ما مردم ایران هم چقدر قشنگ بدون فکر با یه جریانی هم صدا می شویم وقتی دیدم یه آدم با مدارج علمی بالا هم پیامک طنز دکتر را می ده فاتح فرهنگ این مملکت را خوندم !!!!!!

حرف دل : راستی شما می دونید بعد دکتر نوبت کدوم شخصیت علمی و فرهنگی که باید لگد مالش کنیم !!!!! شاید سهراب ... شاید پروین ... شاید دکتر حسابی و هزاران شاید دیگر

پ . ن : ایرانی - ایرانی بمان

 

عید غدیر

امسال هم باز یه عید دیگه اومد و بازهم یک سال از عمر ما گذشت خدا کنه تونسته باشیم رضایت اون کسی را که باید جلب می کردیم بدست آوریم .

پ.ن : امسال عید برای من مثل هر سال نیست !!!!!!

پ . ن : عید همه شما مبارک

 

نگاهی نو

از نگاهی دیگر

سلام تو این روزهایی که همش غم و اندوه بود به خاطر زلزله نمی دونم چرا همش یه حسی منو وا می داشت از خبر زلزله فرار کنم با دیدن صحنه های زلزله خیلی ناراحت می شدم و حالم اون روز خراب بود کودکان زیر آوار مونده ، کودکان مادر مرده و .... هزاران صحنه غم و غصه دیگه . ولی یه نکته برای من مجهول بود این نکته که زلزله همیشه تلخ بوده و هست توش شکی نیست و این از اون حکمت های خداوند است که اگه خدا بخواد بشه کسی نمی تونه جلوش را بگیره ( حالا کاری به ساخت و ساز نداریم که اگه خونه ها قوی بود چه و چه ...) ولی حالا که این اتفاق افتاده چرا کسی از امید حرف نمی زنه چرا اکثر دوستان تلخ ترین صحنه ها را برای وبلاگشون انتخاب کردند چرا همه از غم گفتند آیا بازمانده ها نباید زندگی کنند همه عکس های مرگ و میر و آوار گذاشتند این ها را که انقد تلویزیون و سایت ها گذاشتند که همه دیدن و غصه خوردند خیلی گشتم دنبال یه عکس که رنگی از امید داشته باشه تو زلزله دیگه داشتم نا امید می شدم که تو یکی از سایت های خارجی که لینک به لینک باز کرده بودم یه عکس از زلزله آذربایجان کار شده بود که به شهرت جهانی رسید خیلی خوشحال شدم به اونچه می خواستم رسیدم عکسی از امید و اینکه زندگی ادامه داره .... این عکس را گذاشتم تا شما هم ببینید .

پ . ن : من این عکس را خیلی دوست دارم البته فکر نکنید از بی خانمانی و آواری که پشت این دختر هست ناراحت نیستم ولی امید را در چهره این دختر با اون رادیو ضبط کوچکش می بینم ....

با ربط : انقد عکس آوار دیدیم و خون و مرگ این عکس یعنی زندگی و مطمئنا زندگی هست و ادامه داره

تقلب

تقلب

الان که فصل امتحانات کم کم داره تموم می شه می خوام در مورد تقلب بگم شاید خیلی از ما ها در طول دوران تحصیلمون تقلب کردیم حتی اشخاصی که درسشون هم خوب بوده کاری به ریشه های این کار ندارم و نمی خوام اینجا علل روانی تقلب را مورد بررسی قرار بدیم . ولی خیلی اوقات شاید شما ها هم به مراقبین یا معلمینی برخورد کردید که با رفتارشون سر جلسه اعصاب ادم رو خورد می کنن . بد نیست یه خاطره بگم تو دوره کارشناسی بودیم یه مراقبی بود که رفتار خیلی ناشایستی داشت حالا با توجه به اینکه همه ما معلم هم بودیم و سن همه دوستان بالا هم بود ( کوچیک ترینشون من بودم ) این جناب مراقب یهو سر جلسه میومد می گفت کف دستت رو بیبینم یا یهو می گفت استینت رو بزن بالا ببینم خلاصه هم توهین این کار بد بود و هم تمام حواست رو می گرفت خلاصه کنم یه روز اومد تو کلاس ما و مراقب ما شد ترم های اخر بود گیر داد به یکی از بچه ها ( می گم بچه یارو ۲۰ سال سابقه معلمی داشت ها ) و دو بار رفت سراغش یه بار روی میزش را نگاه کرد یه بار گفت کف دستت رو باز کن و ... اقا بار سوم که رفت سراغ این دوست ما این رفیق ما بلند شد چنان کشیده ای زد تو گوش این مراقب که صداش تو تمام سالن های دانشگاه رسید و دیگه بماند دعوا و .... کلا می خوام بگم نباید تو جلسه های امتحان ارامش رو از بچه های مردم بگیریم .

این عکس را با افتخار یه همکار گرفته که روش جدید برای جلوگیری از تقلب . من به عنوان یه معلم شرمنده شدم . دوست دارم نظرات شما رو هم بدونم .

روش جلوگیری از تقلب توسط معلم نابغه

پ . ن : در روزگار جهل شعور جرم است آنانکه می فهمند عذاب می کشند . آنان که نمی فهمند عذاب می دهند . ( دکتر شریعتی )

پ . ن ۲ : از همه دوستان که به اون دو تا سوال پست قبل جواب دادن ممنون فقط نمی دونم چرا خیلی از دوستان خصوصی جواب دادن و جواب های قشنگی هم بود !!!

اس ام اس

زندگی

سلام تو شلوغی این روزهای من یکی از دوستانم دو تا اس ام اس برام فرستاد که منو تو فکر فرو برد و براش جواب هایی دادم بعد تصمیم گرفتم اون پیامک ها را برای چند تا از دوستان نزدیکم بفرستم بعد از ارسال اون ها جواب های جالبی گرفتم .... حالا هم تصمیم دارم اون ها را تو وبلاگ بگذارم اگه دوست داشتید شما هم بهش جواب بدید .

۱- اگه بخوای بزرگترین تجربه زندگی خودت و بهم بیاموزی چی برام می نویسی ؟

۲- اگه یه روز مردی ( مرگ حقه - دور از جون شما مثلا بعد صد سال) دوست دارید رو سنگ قبرتون چی بنویسند ؟

پ . ن : نمی دونم احساس می کنم دوست دارم جواب بعضی از دوستام تو وبلاگ را بدونم و کنجکاوم به این سوالات چطور جواب می دن ....

مطلب تربیتی

نیاز روانی بچه‌های ما، عبارت است از انتقال اثر شش میم. این «شش میم را هر کس در کارنامه گذشته زندگی‌اش دریافت کرده باشد، میم هفتمش موفقیت است که خود به خود پدید خواهد آمد: ۱- تو محبوبی، ۲- تو محترمی، ۳- تو مطرحی، ۴- تو مهمی، ۵- تو مفیدی و ۶- تو می‌فهمی.

  اگر ما در رفتار و گفتارمان این 6 میم را به فرزندان‌مان انتقال دهیم میم هفتم "موفقیت" خودبه‌‌خود خواهد آمد؛ یعنی باتری روانی انرژی‌‌دهنده فرد شارژ خواهد شد. در آن صورت این آدم در تحصیل و زندگی و کار و... . موفق خواهد شد.

 ضد این شش میم، چیزهای دیگری هم هستند که اگر پدر و مادرها انجامش ندهند، عکس این نتیجه را مي گیرند.  آرایه 7 «ت» است که خیلی سخت است.  این ۷ «ت» را هر کسی دریافت کرد، «ت» هشتمش تباهی است که انتظارش را می‌کشد: ۱- تنبیه، ۲- توهین، ۳- تهدید، ۴- تحقیر، ۵- تبعیض، ۶- تنفر و ۷- ترس. همه افراد شکست خورده و جامعه ستیزها و...، در کارنامه‌های‌خود این «ت» ها را دارند، یعنی تاثیر «ت» تحقیر با «ت‌» تحسین، زمین تا آسمان است .

پ . ن : راستی ما معلم ها هم می تونیم خیلی از این میم یا (ت) ها را انتقال بدهیم .

با ربط : به شیرین زبانی به لطف و خوشی        توانایی که فیلی به مویی کشی

پ.ن ۲ : به هیچ عنوان با قالب قبلی نتونستم کنار بیام .....

رمان کوری

کوری

این هفته یه دوست یه کتابی برام آورد و گفت بخون رمانی به اسم کوری اثر ژوزه ساراماگو این نویسنده به خاطر این رمان در سال 1998 جایزه نوبل می گیره البته من به خاطر جایزه نوبل این کتاب را نخوندم چون کمی که خوندم موضوع کتاب منو گرفت و یه موضوع جدید بود . شهری که تو اون همه مردم  به تدریج و ناگهان کور می شوند و فقط یک نفر بینا می ماند از شیوع بیماری از قرنطینه ها از رفتار افراد بعد از کوری از خیلی چیزهای دیگه این کتاب خوشم اومد و یه دید جدیدی بهم دست داد . نمی دونم شاید بعضی از شما این کتاب را خواندید ولی انصافا خانم مینو مشیری که مترجم این کتاب هست و آقای محمد رضا جعفری ویراستار کتاب عالی کار کردند . کتاب چاپ هفدهمش برای انتشارات نشر علم هست . البته تو اینترنت هم فایل پی دی اف کتاب هست ولی من شخصا علاقه ای به خواندن کتاب تو اینترنت ندارم و تا کاغذ را ورق نزنم اون حس قشنگ کتاب خوندم بهم دست نمی ده واسه همین به شما پیشنهاد می کنم اگه دوست داشتید و وقتش را داشتید حتما این کتاب را بخونید .

پ . ن : البته این کتاب به نظر من عالی بود نظر شما را نمی دونم شاید جذبتون نکنه !!!!

نکته انحرافی : نظر اون هایی هم که به این کتاب جایزه ای بزگ چون نوبل را دادند با نظر من یکی بوده !!!

شعر گفتگوی مجنون با خدا

 

گفتگوی مجنون با خدا

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 پ . ن : به نظر من شعر خیلی زیبایی بود . راستی ما در روز چقد یاد خدا هستیم ؟ چقدر خوب بود فقط خدا واسه مشکلات نبود و همیشه یادش بودیم !!!

ایرج قادری درگذشت

روحت شاد ایرج

ایرج قادری

«ایرج قادری» بازیگر و کارگردان سینما ساعت 4 صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران در گذشت.

ایرج قادری کارگردان بازیگر و تهیه کننده سینمای ایران در سن 76 سالگی دار فانی را وداع گفت.به گزارش خبرآنلاین، این بازیگر سینما که سال 1314 در تهران به دنیا آمده بود، شامگاه شنبه 16 اردیبهشت درگذشت.او در سال‌های اخیر با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد و از فروردین سالجاری در بیمارستان مهراد تهران بستری بود.طی هفته های گذشته این کارگردان به کما رفته بود و از چند روز پیش ملاقات با او ممنوع شده بود.اوکه تحصیلاتش را در رشته پزشکی و داروسازی ناتمام گذشته بود، سال 1334 برای نخستین بار در فیلم «چهار راه حوادث» به کارگردانی ساموئل خاچیکیان بازی کرد.

قادری طی سال‌های فعالیتش در بیش از 70 فیلم به عنوان بازیگر مقابل دوربین رفت.  در کارنامه کاری او کارگردانی بیش از 40 فیلم سینمایی نیز دیده می شود.

آخرین فیلم این کارگردان «شبکه» نام داشت که همچنان در انتظار نوبت اکران است.از دیگر فعالیت های ایرج قادری می‌توان به نگارش 5 فیلمنامه و تهیه کنندگی 9 فیلم اشاره کرد.

محمدرضا گلزار یکی از بازیگران سینمای پس از انقلاب است که برای نخستین بار در فیلمی از ایرج قادری(سام و نرگس) حضور مقابل دوربین را تجربه کرد.اولین فیلم ایرج قادری پس از انقلاب «دادا» بود که در سال 1361 ساخته شد.

روحش شاد و یادش گرامی

 

رویای من

سلام تا حالا تو وبلاگم از این پست ها نداشتم امروز براتون متنی را می گذارم که بسیار زیباست و از نوشته های خانم مشفق هست . ( ممنونم از ایشون بابت این متنشون ) حسابی به دل من که نشست . بخونید در موردش نظراتون را برام بنویسید .

روياهاي من رنگ ديگري دارد

 گاهي سبز مي شود گاهي زرد

 گاهي سفيد و گاهي سياه

 وگاهي ....

چشمهايم را مي بندم

 در روياهايم به پرواز در مي آيم

 اوج مي گيرم و در بينهايت به تو مي پيوندم

دنياي من ساده است ساده تر ازهمه چيز حتي ساده تر از عشق

دلم اين روزها كسي را مي خواهد

 كسي كه در برابرم بنشيند به چشمهايم خيره شود به من بگويد بگو،بگو ، بگو

و من برايش از همه ي روياهاي گمشده ام بگويم

 در نگاهش غرق شوم و روياهايم را با او زندگي كنم

دلم يك آشناي غريبه مي خواهد

كسي كه جاري شدن همه ي احساسش را درعمق قلبم  احساس كنم

كسي كه در كنارم بنشيند روياهايم را باور كند

دستهايش اشكهايم را پاك كند

و من مست از حضورش روياهايم را برايش قصه كنم

در روياهايم مي دوم، مي رقصم، فرياد مي زنم و بارها مي افتم و بر مي خيزم

از آن سوي مه، دستانت با مهر مرا مي خواند

و من سبكبال به سوي تو به پرواز در مي آيم

 دستانت گرم تر از هميشه است و من به بودنت مي انديشم

رويا هايم زيباست و خواستني

از خواب بر مي خيزم

يك نفر از ميان آينه مرا مي خواند:

بانوي روياهاي من...

پ. ن : یه جورایی این شعر با روح من بازی کرد .

با ربط : در حال بازسازی خودم هستم این روزها .

سال نو مبارک

سال نو

سلام به همه دوستان سال ۹۰ با همه خوبی و بدی هاش گذشت و وارد سال ۱۳۹۱ شدیم امیدوارم سال جدید سال خوبی برای همه دوستان باشه و به اونچه لیاقتش را دارند برسند .

برای تمام دوستان آرزوی موفقیت و شاد کامی دارم . شاد زی و سربلند

حکایت امید بخش ترین ایه قرآن

ماجراي اميد بخش ترين آيه قرآن

در داستان جالبى از امير المومنين حضرت على(عليه السلام ) به اين مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما اميد بخش ترين آيه قرآن كدام آيه است ؟ بعضى گفتند آيه "ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائين تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آيه 48

امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من ميخواهم نيست ، بعضى گفتند آيه "و من يعمل سوء او يظلم نفسه ثم يستغفرالله يجد الله غفورا رحيما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد يا بر خويشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحيم خواهد يافت) سوره نساء آيه 110

امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نيست .بعضى ديگر گفتند آيه "قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفورالرحيم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خويشتن زياده روي کرده ايد، ازرحمت خدا مايوس نشويد در حقيقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآيه53

امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نيست ! بعضى ديگر گفتند آيه "و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله" (پرهيزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند يا به خود ستم مى كنند به ياد خدا مى افتند، از گناهان خويش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بيامرزد) سوره آل عمران آيه135

باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نيست . در اين هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آيه ديگرى در اين زمينه سراغ نداريم . امام فرمود: از حبيب خودم رسول خدا شنيدم كه فرمود:

اميد بخش ترين آيه قرآن اين آيه است

"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات ذلك ذكرى للذاكرين"سوره هود آيه 114

و فرمود: اى على! آن خدايى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشير و نذيرم قرار داده يكى از شما كه برمى‏خيزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ريزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چيزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بين هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش مي‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد

بعد فرمود: يا على جز اين نيست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشويد؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همين حكم را دارد.

پ . ن : و چقدر ما باید ناتوان باشیم روزی پنج نوبت این نهر روان تو خانه ما بیاد ولی ما از دستش بدیم و از کنارش به سادگی رد بشیم .

با ربط : نمی خوام نصیحت کنم ولی بیاید تو سال 91 اگه خدای نکرده بی نماز بودیم با یه یا علی نماز رو شروع کنیم یا اگه یه در میون نماز می خوندیم تو سال جدید اولویت اولمون باشه نماز .....

کلاس ضمن خدمت ما !

اندر حکایت دوره ضمن خدمت 128 ساعته

سلام . امروز حکایت نداریم ....

یه بخشنامه ای واسه مناطق تهران اومد مبنی بر اینکه برای مدیران یه دوره 128 ساعته گذاشته می شه در 12 جلسه تا به مهارت های مدیریتی و حسابداری دست پیدا بکنند ، مکان این دوره ها تربیت معلم شهید مفتح در شهر ری در نظر گرفته شد که انصافا فاصله اونجا با ما خیلی زیاد بود و روزهای شنبه و دوشنبه قرار شد که این کلاس ها تشکیل بشه و من هم که شوق علم آموزی زیادی داشتم ( فک نکنید واسه 128 ساعتش بودا) با چند تن از دوستان هم منطقه ای عازم شدیم .( بماند که اداره چه بلاهایی سرمون آورد تا سرویس داد) و حدود 40 مدیر از منطقه ما عازم شدند و به دلیل کمبود جا و جور نبودن ما با باقی دوستان یه گروه چهار نفره درست کردیم و قرار شد هر سری یکی از ما ماشین بیاره تا با سرویس نریم . الان که این متن را می نویسم 11 جلسه این دوره ها را رفتیم که به صورت خلاصه نظراتم را در مورد این دوره بیان می کنم : در ضمن ساعت کلاس ها از 8 صبح تا 5 غروب بود که گاهی بنا بر دروسی که داشتیم ساعت 2 یا 3 هم تعطیل می شدیم .

-          بعضی از کلاس ها اصلا خوب نبود مثل کلاس مدیریت آموزشی که همش کلاس تئوری بود و تکرار مکررات.

-          بعضی کلاس ها عالی بود مثل کلاس مدیریت مالی .

-          بعضی کلاس ها خنثی بود ( مگه بمبه) مثل کلاس کامپیوتر و مکاتبات اداری آیین نامه و مقررات

-          بعضی کلاس ها خوب بود مثل کلاس مدیریت شورا

-          این هفته دوشنبه امتحان داریم از همه دروس و هفته آخر

-          انصافا سیستم پذیرایی صبحانه ، میان وعده ، نهار ، میوه و چای خیلی خوب بود .

-          امکانتشون از نظر اینترنت و سایت و ...  خوب بود .

-          مهمترین نکته آشنا شدن با دوستان خوب و مدیران مناطق دیگه بود کلاس ما حدود 40 نفر بودیم که چهار تا ما بودیم و بقیه مدیران مناطق دیگه که این آشنایی خیلی عالی بود .

-          حدود 400 تا 500 مدیر در این دوره شرکت کردند.

-          آخرین مسئله اینکه در کل کلاس ها رضایت بخش بود . و 128 ساعت گواهی نوش جونمون .

پ.ن : این کلاس ها باعث شد یه زیارت خوب هم تو شاه عبدالعظیم شهر ری که همون نزدیک مرکز شهید مفتح است داشته باشیم . انشاالله قسمت همه بشه .