حکایت زیبای صیاد و گنجشک

حکایت صیاد و گنجشک

صیادى گنجشکى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى کرد؟ گفت بکشم و بخورم. گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می‌آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت بگو. گنجشک گفت یک سخن در دست تو بگویم، و یکى آن وقت که مرا رها کنى و یکى آن وقت که بر کوه نشینم. گفت: اوّلی را بگو. گفت: هر چه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور. پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت: محال را هرگز باور مکن و پرید بر سر کوه نشست و گفت: اى بدبخت اگر مرا می‌کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال، که توانگر مى‌شدى و هرگز درویشى به تو نمی‌رسید .مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو. گنجشک گفت: تو آن دو سخن را فراموش کردى سومی را می‌خواهی چکار؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن. بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آن وقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته، غم خوردن چه فایده؟ گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته می‌شود که چون طمع پدید آید؛ همه محالات باور کند .

پ . ن : واقعا اگر برای چیزهایی که از دست داده ایم حسرت نخوریم خیلی بهتر می توانیم زندگی کنیم .

پ . ن : انسان صحبت های بعضی از آقایان را که می شنود  بهتر است محال را هرگز باور نکند .

حکایت زیبای شانس

شانس

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اين كه عكس العمل مردم را ببيند. خودش را در جايی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند.بسياری هم غرولند می كردندكه اين چه شهری است كه نظم ندارد.حاكم اين شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .....با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.نزديك غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلاو يك يادداشت پیدا كرد. پادشاه درآن يادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند يك شانس برای تغيير زندگی انسان باشد.

پ . ن : واقعا خیلی از مشکلات و موانع در زندگی حکمت خداوند می باشد و گاهی مسیر زندگی ما را به سوی بهتری می برند .

پ . ن : اگر بپذیریم که هیچ کار خداوند بدون حکمت نیست ، بسیاری از مشکلات را خیلی راحت تر و آسانتر پشت سر خواهیم گذاشت .

قدر خود را بدانیم !!!

آیا قدر خود را می دانیم ؟

یک سخنران معرف در مجلسی که عده زیادی در آن حضور داشتند اسکناسی درشت را ازجیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ دست همه حاضران بالا رفت. سخنران گفت : بسیار خوب ! من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید :خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت : دوستان ! با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم ؛خم می شویم ؛مچاله می شویم ؛خاک آلود می شویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ؛ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است ،هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم.  

پ . ن : همیشه قدر خودتون را بدانید و اعتماد به نفس داشته باشید .

پ . ن : یادمون باشه که تمام مشکلات برای امتحان ما انسانهاست .

سالار شهیدان

نکات آموزنده از امام حسین (ع)
 
شهادت سرور و سالار شهیدان را به تمام شیعیان جهان تسلیت می گویم قبل از اینکه نکاتی در مورد امام حسین (ع) بنویسم دو جمله از دکتر علی شریعتی در ذهنم است که خیلی آنها را دوست دارم :
1- حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود ، افسوس ! که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند .
2- با حسین از یا حسین یک نقطه کم دارد ولی با حسین بودن کجا و یا حسین گفتن کجا؟

سرزنش تجّمل گرایی

شخصی خانه بسیار مجلّلی برای خود ساخت و پس از پایان ساختمان، نزد امام حسین علیه السلام رفت و عرض کرد: خانه ای ساخته ام و اکنون دوست دارم شما وارد آن شوید و برایم دعا کنید. امام نیز با آن مرد به سوی خانه اش حرکت کردند. حضرت چون وارد آن بنای بزرگ شد، با تعجب و تأسف نگاهی به اطراف خانه کرد و فرمود: «خانه خودت(منزل اصلی و سرای آخرتت) را ویران ساخته ای و به آبادانی خانه دیگری پرداخته ای که فانی است. هر چند با این کار، خود را نزد مردم عزیز و بزرگ داشته ای تا آنان تو را به بزرگی نگاه کنند، ولی بدان نزد اهل آسمان، پَست و کوچک شمرده می شوی و تو را دشمن می دارند». این سرزنش از آن روست که برخی ثروتمندان به جای آن که اندکی به طبقات محروم و بی بضاعت جامعه کمک کنند، به زراندوزی، تجمل گرایی و تفاخر روی می آورند و خود را بزرگ و مهم جلوه می دهند.

خداترسی

هر گاه امام حسین علیه السلام می خواست برای نماز وضو بگیرد، از ترس خداوند متعال رنگ رخسار مبارکش دگرگون می شد و بدنش سخت می لرزید. پس آن گاه که از ایشان درباره این حالشان سؤال می شد، می فرمود: «روز قیامت کسی در امان نخواهد بود، مگر آن که در دنیا از خداوند خوف و ترس داشته باشد». ایشان هم چنین می فرمود: «آرامش خاطر در پیشگاه خدا، تنها برای کسی است که در دنیا با خوف و خشیت الاهی زندگی کند».

نکته های آموزنده

نقل شده که مردی بر امام حسین علیه السلام وارد شد و گفت: ای پسر پیغمبر! پرسش هایی دارم که اگر اجازه فرمایید از محضر شما سؤال کنم. امام اجازه داد و مرد گفت: میان ایمان و یقین چقدر فاصله است؟ امام فرمود: چهار انگشت. گفت: چگونه؟ فرمود: ایمان مربوط به چیزهایی است که با گوش می شنویم و یقین مربوط به چیزهایی است که با چشم می بینیم و میان گوش و چشم فاصله چهار انگشت است. مرد دوباره پرسید: فاصله بین آسمان و زمین چقدر است؟ امام فرمود: به اندازه دعایی که به اجابت برسد. گفت: عزّت مرد به چیست؟ فرمود: عزت مرد به بی نیازی او از مردم است. مرد باز پرسید: چه چیز از همه زشت تر است؟ امام پاسخ داد: هوسرانی پیران، سختگیری پادشاهان، دروغگویی شریفان، بخل ورزیدن ثروتمندان و حریص بودن دانشمندان از همه زشت تر است.

حسین، پناهگاه مردم

سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام خود را وقف اجتماع نموده بود و در واقع پناهگاه مردم به ویژه دردمندان و بینوایان به شمار می آمد و هر کسی که گرفتار مشکل سختی می شد، از طریق آن حضرت آن را حل می کرد. در حکایتی تاریخی آمده است: «اُسامة بن زید» از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالت احتضار به سر می برد که امام حسین علیه السلام به دیدارش شتافت و از او دلجویی نمود و از مشکلاتش پرسید. اسامه گفت: غم و غصّه شدیدی دارم و آن قرض سنگین است که مبلغ آن به شصت هزار درهم می رسد. حضرت وعده داد که آن را بپردازد. اُسامه گفت: می ترسم قبل از پرداخت قرض بمیرم. امام حسین علیه السلام فرمود: نگران نباش. من آن را به زودی می پردازم و چنین هم کرد و قبل از فوت او، همه قرض هایش را پرداخت.